میوه دلمان،حسین جان میوه دلمان،حسین جان ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

دردانه عزیزمان نذر دردانه فاطمه (س)

اتمام 7 ماهگی... و انشالله شروع یه ماه قشنگ

عشق مامان ٧ ماهگیت یه عااالمه مبارک..... وارد هشتمین ماه با هم بودن شدیم ماهی که خودتم میدونی مامانی عاشق عددشه..شاید بخاطر معصومیت تو آخر 8 ماهگیت، و سال تحویل پیش آقا باشیم... از لحاظ عقل دنیا بین ما که هیچی جور نیست..ولی ما ریزه خوار آقاییم و چشم مون به لطف و مهربانی بی حدشونه .. حس و حال نوشتن ندارم... غذا نمیخوری و بنظرم داری لاغر میشی....  سوپ دوست نداری و به سرلاک هم حساسیت داری.... قربونت برم...پسرم غذای صهیونیستی بهش نمیسازه  فقط فرنی ...تازه اونم با آرد برنج خونگی مامان ساز عاااااااشقتم مامانی... بشدت بازیگوش و شیطون شدی و از شدت شیطنت چشای خوشکلت برق میزنه.. الهی دورت بگرد...
1 اسفند 1392

مادر شوهرانه

از صمیم قلب از خدا خواستم اگر بناست برای عروس  آینده ام،عزیزترین فرد زندگی حسین جانم در جوانی اش، مادرشوهر خوبی نباشم....... و نتوانم جوانی شان را درک کنم، عمرم کفاف دیدن آن روزها را ندهد... یاد و خاطره ی یک مادر شوهر هرگز ندیده، می ارزد به تمام دل شکستن ها و ...... و ... ها از حضور همه ی مادرشوهرهای مهربان حال و آینده عذر خواهم... نظر شخصی ام را گفتم....  
17 بهمن 1392

این روزها فرهنگ کشورمان به دست مادران است..

منبع:  وبلاگ راحیل  قصد داشتم برای پسرم (محمدحسین) شلواری مناسب فصل زمستان بخرم. اما رفتن به بازار با آن وضع افتضاح فرهنگی حاکم بر لباسها و البته قیمتهای سرسام آور و ترس از تکرار اتفاق عید سال گذشته، مانعم می شد. عید نوروز سال گذشته برای پسرم (محمدحسین) یک دست لباس خریدم. بعد از چند روز تازه متوجه عکس بن تن در پشت لباس شدم. چون حوصله رفتن به بازار و تعویض آن را نداشتم، خودم را توجیه کردم که چون عکس در پشت لباس است خیلی جلب توجه نمی کند. روز اول عید که محمدحسین لباسش را پوشید، خیلی دلخور بودم که چرا موقع خرید دقت نکرده ام. کاش برای تعویض لباس اهمال کاری نمی کردم.  کلی به مغزم فشار آوردم که با این لباس بنتنی چه کنم. 40 ...
2 بهمن 1392

اتمام ماه ششم و آغاز شروعی جدید

سلام پسر عزیز مامان.. سلام همه ی عمر و نفسم.. جان مادر به فدای قد و قامت کوچک و دست و پای تپلی و نقلی ات... الهی مامان فدای همه ی خوشمزگی هات... نوشتن از شش ماهگی جگر گوشه ات کار سختی است..غمی نامعلوم کنار همه ی واژه هایت پیدا میشود... پسرم نیم ساله شده، مدت کوتاهی است به او آب میدهیم زیاد نه آخر مگر شش ماهه چقدر آب میطلبد؟؟؟ برایم سخت است از شیرینی هایت بنویسم... بغض میگیردم و دل رباب آتشم میزند..... اما مینویسم... مینویسم تا بدانی امامت،کسی که نام زیبایش را برتو گذاشتیم (البته همین برایمان روضه ی مصوری است) از شیرین ترین دلبستگی اش هم برای دین میگذرد...مینویسم تا بدانی یک سرباز واقعی باید ازهمه ی داشته هایش بگذرد،حتی از شیرین...
2 بهمن 1392