سخته....
سخته آدم هم از غریبه بخوره...
هم از خودی...... گاهی غریبه ها چقدر نزدیک و مهربانند...امان از نقاب مهربانی خودی...
دلم پر است...
آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد....
من از افسردگی بعد از زایمان میترسم...
و به شدت به خودم نزدیک میبینمش........
گاهی زندگی در یک جزیره دور افتاده به دور از هیاهو و انتظارات هر بنی بشری چقدر میچسبد....
اگر کسی آدرس وبلاگ یا ایمیل خدا را پیدا کرد،مرا هم خبر کند...
در دنیای واقعی پیامهایم به خدا نمیرسد....
شاید در دنیای مجازی.......
من خسته ام از همه ی آدم هایی که فقط به فکر خودشان هستند....
من از اینکه به واسطه ی کمی سنم در بین اطرافیان همیشه نادیده گرفته شدم خسته ام...
خسته ام از اینکه همیشه فکر کردند هرکس سن بیشتری دارد بیشتر میفهمد...نه بخداااا....
آنهایی که کوچکترند هم حق زندگی و تصمیم گیری دارند...؛آنها هم آدمند.....
خدایا شکر که اشک رو آفریدی....
ماهی کوچکم مرا ببخش که طاقتم تمام شده.... تو برای مادرت دعا کن....
در هفته ی ٣٧ به سر میبریم و من بشدت درد دارم....
(از اینکه نظرات قبلی روتایید نکردم عذر میخام... نه دل دارم نه دماغ.... نوشتم که فقط کمی آروم بشم...برام دعا کنید)